عند ربهم یُرزقون...
24 آبان 1393 توسط شهید گمنام 78
شبهای جمعه می رفتم بهشت زهرا سرمزار.هر وقت می رسیدم می دیدم کسی جلوتر از من آمده،قشنگ اونجا رو شسته و دسته گلی روی سنگ قبر گذاشته.وقتی دسته گل را می دیدم دلم میشکست،خُب،آرزو داشتم.
میگفتم:«محسن جان،باید این دسته گل را برای عروسیت می آوردند،داماد می شدی و من هم روی سر تو گل می ریختم.»با این حرف ها خودم رو خالی میکردم تا این که یک شب خواب دیدم که توی منزل خودمون مجلس جشنی بپا شده،تمام اهل خانواده و فامیل های دور و نزدیک و… همه با لباس سفید ایستاده اند و به نوبت دارند به تو هدیه میدهند.من به تو گفتم:«مادر جان،چه خبره!تو هم اینجا هدیه میگیری هم آنجا؟!» توهم با همان لحن آرام و شیرین به من گفتی:«آخر من هم این دنیا را دارم و هم آن دنیا را.»(به نقل از:مادر شهید محسن وزوایی)
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم